زلزله های زندگی ....

نمی دونم شما هم مث من به این نتیجه رسیدید یا نه؟ولی من امشب تو خلوت خودم به این نتیجه رسیدم که ، آدم وقتی تو زندگی به جایی رسید که خودشو وسط آوار ناشی از زلزله های زندگی دید و باز تونست مقاومت کنه معنی اش اینه که دیگه قرار نیست پس لرزه های کوچیک بتونه از اینی که هست بدترش کنه ....یه چیز تو مایه های اینکه هر چیزی که تو را نکشد قویترت می کند ......

و من الان رویین تنی شدم واسه خودم ، منی که وسط آوار یه زلزله ده ریشتری نشستم و زل زدم به خرابه های یه آشیونه عشق و اونقد مقاوم بودم که دق نکردم معنی اش همون رویین تن شدنه .

گاهی اوقات اینکه آدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداره خودش به آدم ارامش میده .....فقط باید به مزه تلخ این آرامشه خو بگیری .....یه چیزی تو مایه های وقتی خسته ای و قندون دم دستت نیست و باید چای یا قهوه اتو تلخ بخوری .....خستگیت در میره بی شک و تو هم با مزه تلخه کنار میای بالاخره ......

من و پازل ....

پازل چیدن و دوست دارم همیشه دوست داشتم چون اون موقع که با عشقم بعد از اومدن از سر کار و استراحت می پریدیم سرش و می زدیم تو سر و کله هم  و کلی از هر دری سخنی حرف می زدیم و می چیدیمش چه حالا که تو یه سکوت سنگین خودم و خودم هستیم و یه پازل ۱۵۰۰قطعه ای که وقتی شروع می کنم به چیدن میرم تو یه دنیای دیگه و از هر چی نمیخام فرار می کنم و به هر چی دوست دارم فکر می کنم .نظمی که قطعات پازل داره همون چیزی که این روزها تو زندگیم نیست .....اینکه جای خالی فقط مال یه قطعه است و یه پازل هر چند تایی در فقدان حتی یه قطعه هیچوقت کامل نمیشه .....مث عشق تو زندگی ...بهر دلیلی که عشق تو زندگی هامون نباشه پازل زندگی مون حتی اگه شاهکار هنری هم باشه کامل نیست یعنی هیچی نیست .....این عشق هم هزار جور نماد تو زندگیت داره از حضور فیزیکی عزیرامون هست که نابهنگام ما رو تنها میزارن و میرن تا عشقی که یه روز تو نطفه سرکوب شده و مجال حضور نداشته ....به جرات میشه گفت عشق تنها نماد زندگیه که در هر حالت و شرایطی باهات میمونه و همیشه هست چه ازش فرار کنی ، چه مهجور باشی ،چه به عشقت برسی ،چه از عشقت جدا شی ،چه مرگ بینتون فاصله بندازه ....و  این شاید همون چیزیه که بین تمام پدیده های زندگی عشق رو منحصر به فرد می کنه ......

آدمها .....

...

آدمها با دلایل خاص خودشان به زندگی‌ ما وارد می شوند 

و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما می‌‌ روند 

نه از آمدن‌ ها زیاد خوشحال باش ، نه از رفتن‌ ها زیاد غمگین


تا هستند دوستشان داشته باش

به هر دلیلی‌ که آمده اند

به هر دلیلی‌ که هستند

بودنشان را دوست داشته باش

بی هیچ دلیلی

شادمانی‌ های بی‌ سبب ؛

همین دوست داشتن‌ های بی‌ چون و چراست !

.

.

نیکى فیروزکوهی

ای حال نامعلوم ......آروم باش آروم .....

گاهی وقتا تو زندگی به یه جایی میرسی که می بینی هیچ چیز اونجوری که میخاسی پیش نرفته ، می بینی اونقدر ترد و شکننده ای که به کوچکترین تلنگری می شکنی، اونقدر بیچاره ای که با مرور خاطرات  دلخوش میشی .اونقدر نا امیدی که حتی دونستن اینکه رویای دست نیافتنی کسی بودی هم چراغ دلت روشن نمی کنه ،گاهی وقتا می بینی حتی قوی بودن هم به دردت نخورده چون در یک نبرد نابرابر مقابل تقدیر علیرغم تمام تواناییهات ، تسلیم شدن تنها کاری بوده که از دستت برآمده .بار زندگی بد جوری روی شونه هام سنگینی می کنه و به بغض ناتمام راه گلومو بسته .از روزی که در شوک اتفاقات زندگی موندم و لال شدم من که همیشه اشکم دم مشکم بود ، دیگه گریه کردنم از یاد بردم .حس می کنم خیلی ناگهانی و زود هنگام پیر شدم شاید به اندازه تمام سال های زندگیم ناباورانه در یک شب پیر شدم.....

کاش چیزی بود که حال ناجور ادم را کمی حتی اندکی تسکین دهد .کاش شور نشاط و شیطنت خاص خودم را در چیزی می یافتم ، کاش اندکی ،اندکی امید در زندگیم سوسو می زد ، کاش دلخوشی  کاذبی حتی مرا به این زندگی پیوند می داد ،کاش....کاش .....

لعنت به زندگی که ای کاش تکه کلامش باشد ....

گمان می کردم که عشق حسن ختام زندگیم باشد ،افسوس که آغاز کوتاه و شیرینی بود بر غصه های بی فرجام زندگی .

همیشه بر آنم تا دلی رانشکنم ،اما،وقتی به خود نگاه می کنم تکه تکه ام ....

خصلت عجیبی است ...ما میخواهیم دایره دوستانمان وسیع باشد تا در مواقع دلتنگی کسی از مجموع آن همه دوست و آشنا شریک تنهاییمان باشد ولی من همیشه گریز به دنج خلوتی که غیر از خودم کسی در آن نباشد را به حضور در کنار دیگران ترجیح داده ام .نمی دانم دوستیها دلنشین نیست یا آدمی به مرور عاشق تنهایی می شود و در این تنهایی به آنچه در زندگیش گذشته می اندیشد ، بغض می کند ،می گرید و گاه می خندد.بدون آنکه مجبور باشد توضیحی اضافه به کسی بدهد یا از نگرانی سرایت بد حالی به دیگران عذاب وجدان داشته باشد .

مدت هاست که انتظار نداشتن از دیگران آخرین انتظاریست که از خودم دارم .نه اشتباه نکن انقدر قوی نیستم که بگویم بار زندگیم را بر دوش خویش می کشم و به خود اتکا دارم نه ، فقط درگیر هیچ خواسته ای نمیشوم . برایم سطح رضایت از همه چیز تغییر کرده ....نیازی  در خود سراغ ندارم که حتی بخواهم با برطرف کردنش لذتی ببرم .عجیب است  نگاهت به زندگی چنان می شکند و فرو می ریزد که گاه فکر می کنی تفکراتت بعد از یک حادثه دگرگون شده اند و خواسته هایت با بقیه تداخل دارد.....

کاش آرامش دمی مرا در آغوش گیرد ......