به خاطر خودم .....

امروز بعد از اینکه تو کانال های تلگرام ول می چرخیدم خبری خوندم در مورد جشن امضا کتاب «پیش از تو »......خیلی وقت بود میخوایتم بخونم این کتاب خلاصه خوشبختانه توی اپلیکیشن دیجی کالا دیدمش و فورا اینترنتی خریدمش ......حالام دارم لحظه شماری می کنم که بدستم برسه و بخونمش .....جو گیری اینجوریه دیگه .......

همیشه از خودسانسوری متنفر بودم ....البته دروغ چرا یه وقتایی دوست داشتم آدم خودسانسوری باشم یا لااقل یه جاهایی بتونم خودسانسوری کنم اما کلا آدمی هستم که همه احساساتم توی چهره ام معلوم هست و خیلی راحت خودمو لو میدم .....تعاملاتم با آدمای اطرافمو بر همین اصل استواره مثلا تو زندگی خانوادگی هیچوقت بلد نبوده و نیستم فیلم بازی کنم یا خودمو سانسور کنم و چون همیشه هم اطرافیانم با این مسئله مشکل نداشتند و حتی استقبال کردند این رفتار خیلی تابلو توی وجودم نهادینه شده .....ولی همیشه شرایط یه جور نیست همیشه خوب نیست احساسات تو چهره ات باشه .....دنیا و آدماش لیاقت اینهمه صداقت ندارند....گاهی وقتا لایق اینند که یه نقابی بزنی به چهره ات یه لبخند مصنوعی بزنی و تمام .....


امروز بعد از مدتها جعبه های خرت و پرتامو درآوردم تا یه نگاهی به طلا و نقره هام و بدلیجات دیگم بندازم ، یاد گذشته های نه چندان دور افتادم که چقد از این کار لذت می بردم از اینکه گاه گداری یه تیکه از نقره هامو بندازم و واسه خودم حالشو ببرم ...امروز مث قبلنا نبود اصلا هوس نکردم چیزی به خودم آویزون کنم ازشون عکس گرفتم و واسه یکی از بچه ها فرستادم....خدایی حال و هوام عوض شد ....ولی این روزا بر خلاف گذشته که اغلب اوقات حال خوشی داشتم و یه وقتایی دلگیر و غمگین حالا کلا دلگیر و غمگینم بعضی اوقات حال خوش دارم ....

خسته شدم خیلی خسته از این همه سوال بی جوابی که صبح تا شب در مغزم رژه می رود از این همه چرایی که هیچ پاسخی برایش نیست ....از چه کنم هایی که راه حلی برایش نیست ....از آرزوهایی که امیدی به وقوعش نیست ....از عمری که بر باد رفت و تازه فهمیدم چقدر بیهوده جنگیدم .....جنگیدم..... جنگیدم ....چرا کسی نگفت دمی آرام بگیر .....از دستت کاری ساخته نیست ....چرا فکر کردم که این منم که زندگی را می سازم ......کاش کسی گفته بود مریم آرام باش و خودت را اینهمه جدی نگیر تو قربانی بی دست و پای خسته ای بیش نیستی که یک شب با کابوسی از واقعیت های تلخ بیدار میشوی و آرامش را در هیاهوی حقیقت برای همیشه گم می کنی .....شکل برگهای پاییزی حیاط شده ام ، با رنگ و رویی پریده از شاخه جدا افتاده ام و با تیپای باد ، بی اختیار به هر طرف پرت می شوم ....


آرامش گمشده ......

عجیب خسته ام .....خیلی احمقانه فکر می کردم میشه دوباره به زندگی برگشت ، میشه با تغییر دکوراسیون ، خرید پرده یا کارهای دیگه اونقدر مشغول شد که یادت بره چه خبره .....ولی زهی خیال باطل ....وقتی حالت خوب نباشه هیچ چیزی نمی تونه حالت رو خوب کنه ....یوقتایی فکر می کنم شاید مرگ پایانی بشه بر همه اندوه های زندگی اما اونم وقتی به این فکر می کنی یه دختر کوچولوی ناز داری و بقول معروف قلبت بیرون از سینه ات توی دستاته می فهمی که اوضاع بدتر از اونیه که تصور می کنی و انگار برای تو هیچ آرامشی وجود نداره ........تمام روز سعی می کنم با یسری جمله بیخود به خودم امید بدم ولی نمیشه که نمیشه .......

کاش آرامش دمی مرا در آغوش گیرد .....کاش .....

صبور باش .....

صبوررباش مریم جان ....صبور باش و آروم و مطمئن باش این روزهای تلخ هم تموم میشه مثل تمام روزهای خوبی که گذشتند و تموم شدند .....اروم باش و صبور ....صبور ....صبور .....صبور ....فقط خودتی که باید به خودت کمک کنی ....اگه خودت نخوای کمک بقیه هم دردی ازت دوا نمی کنه .....به مهربونی خدا اعتماد کن ......