گاهی ....

گاهی غریبه ای گاهی غریب. گاهی آدم های کنارت را نمی شناسی، گاهی خودت را کنار آدم ها. گاهی حرف های نگفته داری، گاهی حرفهای نگفتنی. کدامش سخت است؟ اینکه درگیر خودت باشی که در زیر و بم خاطراتت به گوشه ی دنجی رسیده ای، از مسیری تاریک عبور کرده ای، جایی گم شده ای، کنج نگاهی جا مانده ای یا درگیر آدم هایی که در گوشه و کنار زندگی ات هستند، روزی آمده اند، زمانی رفته اند، در شلوغی های تردید گم شده اند یا پشت رویاهایت جا مانده اند؟ کدام آسان تر است؟ اینکه کاسه ی صبرت را به اندازه ی تمام باران های بی وقت در نیمه شب های تاریک اتاقت اندازه کنی و به انتظار کسی بمانی که بیاید و بماند و تمام نا گفته هایت را غزل کند یا اینکه دلت را سنگ مزاری کنی برای تمام کلماتی که به بلوغ نرسیده مرثیه خوان خوابی ابدی می شود؟ گاهی باید انتخاب کرد. بین انتظار و فراموشی، بین جنگ و تسلیم، بین حقیقت و رویا. و هر چه بماند، هر چه دلتنگی، خاطره، هر چه دلگیری، باید به دست باد سپرد تا فراموش شود. اما همیشه یک چیز باقی است. تنهایی. یک تنهایی محو. پشت تکه نوری که در دل سو سو می زند. نوری شبیه یک امید. امید به رسیدن یک روز خوب



پناهم باش خدایا .....

داشتم فکر می کردم هر آدمی باید یه موقعی به این نتیجه برسه که داشتن رابطه خوب با سایر آدما اگر چه لازم و حیاتی و شیرینه صد البته از ملزومات اصلی خوشبختی ولی نهایتا باید بفهمیم که اون کسی که باید همیشه رابطه خوبی باهاش داشته باشیم خداست .خودش خوب می دونه که دل خوشی ازش ندارم ، اما اینم خوب می دونه که ادم واقع گرا و منطقی ای هستم و منطقم این روزها رو این مسئله داره مانور می ده ، همیشه فکر می کردم داشتن یه همسر خوب ، مهربان، عاشق پیشه و همراه یعنی همه چیز و همه مشکلات زندگی یعنی باد هوا .....همیشه فکر می کردم وقتی بتونی رو دوست داشتن یه مرد حساب باز کنی ، وقتی یکی همیشه نگرانته و نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ینی زندگی رو بردی اونم با سه امتیاز .....واسم مهم نبود کی چی میگه ، کی چی کار می کنه ، کی دوستم داره ، کی نداره .....فکر می کردم همه چی ینی همین .....عشق ...عشق ....عشق .....

ولی وقتی ناگهان همه چی آوار شد فهمیدم ای دل غافل کجای کاری مریم .....یه چیزی موازی زندگی هست به نام مرگ ....اونقدر موازی هست که فکر نمی کنی هیچوقت زندگیتو قطع کنه اما یدفه می بینی با زندگیت مماس شده و تو دچار این موازی مماس شده هستی و ناغافل از خواب غفلت می پری .....به این نتیجه میرسی که باید عاشق کسی باشی که هیچ چیز حتی مرگ نتونه اونو ازت بگیره .....حتی اگه اون کسی باشه که پای دستور مرگ همه عزیزان رو امضا کرده باشه ....

دچار تناقض شدیدی هستم ....مدتهاس با خدا درگیرم سعی می کنم بفهممش نمیشه ، دوستش داشته باشم نمیشه .....عاشقش باشم ، عمرا اگه بشه .....

کاش خودش واسطه بشه من باهاش آشتی کنم ، کاش یه کم دل به دلم بده ، دلمو بدست بیاره ، کاش واسش مهم باشم و بخواد دوستم باشه .....

کاش درهای بسته زندگیمو رو به ایمان باز کنه ، کاش صبر و طاقت رو به روح و روان تزریق کنه ، کاش بخواد کنارم باشه و کمکم کنه ....کاش اندکی از بار سنگین دردها و تنهاییامو به دوش بگیره ......به وجودش نیاز دارم اونم با روی گشاده و مهربانش نه با چهره اخمو و انتقامجو و بدجنسش ......

من عجیب و غریبم یا بقیه یه چیزیشون میشه؟

هفته گند مزخرفی رو گذروندم درست هفته پیش مث امروز لیانا بیمارستان بستری شد خیلی الکی بخاطر حرص یه دکتر احمق و بخاطر ترس و نگرانی بیش از حد من ...تا دوشنبه بعد از ظهر بیمارستان بودم دوشنبه هم کلی واسه دکتره گریه کردم که دیگه نمی تونم بمونم و بچه منو مرخص کن .....

تو اون چند روزی که بیمارستان بودم نتوانستم حتی یه نقطه مشترک بین خودم و بقیه خانمایی که اونجا بودند پیدا کنم ، حتی نمی تونستم بفهممشون .....وقتیم که شوهراشونو می دیدم ، به این نتیجه می رسیدم که مگه میشه با همچین مردایی زیر یه سقف زندگی کرد؟ زندگی کردن با داود توقع منو از مردا بالا برده ....خوبیش اینه که با شرایطی که من دارم حداقل این خودش حسن قضیه است اینکه هیچوقت به زندگی کسی غبطه نمی خورم ......از اونطرفم به این قضیه فکر کردم که بودن تو شرایط خودم سگش شرف داره با یه زندگی مشترک طولانی با مردایی که این مدت دیدم .......

روزگار غریبی است نازنین ......

افرین مریم جان آروم باش .....آروم ......آروم .....

یه نفس عمیق بکش ....همین که دیگه اون آدمای نفرت انگیز نمی بینی ، صداشونو نمی شنوی شکر ....شاید تنها حسن نداشتن داود همینه که لازم نیست اون نظر تنگای حسود بدبخت را تحمل کنی .....همه چیو بسپار به خدایی که همه چیو می دونه ....خدایی که صداقت تو رو توی زندگیت دیده ....صبور باش مریم جان ....رعشه دست و پات را با چند تا نفس عمیق آروم کن ....ساکت بمون ....خدا هم اگه ساکت مونده اشکال نداره بذار اونم کاری نکنه ....

وسیع باش و تنها ، سربزیر و سخت .....

باز باران .....

از تند بادهای پر سر و صدا و گرد و خاک متنفرم ، سر و صدای باد ،آدمو یاد آشفتگی های ذهن و دل آشوبه های وهم انگیز می اندازه اما اگه نتیجه اش این باشه که نصفه شب با صدای بارون بیدار شی اونوقت دیگه قضیه فرق می کنه می بینی که عاشق باد و گرد و خاک هم میشه بود ......

دلم میخاست یه دیوونه دیگه شبیه خودم بود و همین الان تو همین بارون بیدارش می کردم و می رفتیم حیاط ، بقول معروف هوا بدجوری دو نفره است ......

الان مدتهاست که دارم تمام لذت و دردم رو تنهایی به دوش می کشم ، برای دیونه بازیام پایه ندارم ، برای دلتنگیام همدل ، 

حیف شد صدای بارون کم شد و همراش انگیزه منم واسه نوشتن کم رنگ شد .....

کاش ....کاش به حق همین بارون همه به آرامش برسند و خدا لطف و محبت را از هیچکس دریغ نکنه ، کاش به آرزوهامون برسیم .....