به زندگی برمی گردم ......

هوا خیلی باحال از دیشب تا الان داره یسره بارون میاد بقول خودم از اون بارانای باحال که لازم نیست بری زل بزنی بیرون تا حس کنی بارون میاد یا نه ، از اون بارونایی که صداش خبر میده که داره بارون میاد ، امروز داشتم ته چین درست می کردم یه دستور باحال پیدا کردم که واسه بار دوم دارم امتحانش می کنم وقتی دیشب سحر گفت عمه فردا واسمون ته چین درست کن فهمیدم که بار اول پس خوب شده که امروزم درخواست واسه اش بوده ، همون موقع که داشتم غذا می پختم کلیم با خودم حرف زدم گفتم یه وقتایی نباید انتظار داشته باشی بقیه کاری کنند که باعث بشه حالت خوب بشه ، یوقتایی حتی لازم نیست خودت واسه خودت کاری کنی که حالت خوب بشه ، یه موقع هایی با پختن غذایی که دیگران دوست دارند ، با یه کیک دست ساز خونگی ، با فرستادن یه آهنگ قدیمی برای یه دوست پر مشغله که تمام روزش تو جلسه های کاری می گذره و ممکن اندکی حال و هواش عوض بشه ،با هدیه کردن یه کتاب ، با نوشتن یه شعر با خط خودت و تقدیمش به کسی ، می تونی حال و هوای کسی رو عوض کنی و بعد ببینی  چه حس خوبی داری ، بدون اینکه کسی واسه خوشحالیت کاری کرده باشه ،می بینی اونی که واسه دیگران آشپزی کرده خودت بودی ولی حال خودتم به اندازه کسی که غذای مورد علاقه اشو واسش پختی خوبه ، حالت به اندازه حال  و هوای دوستت که صب تا شب تو  جلسه است و تو اندک فرصتی آهنگتو شنیده ، عوض شده ، البته طبیعیه وقتی صبح بیدار بشی و ببینی  دوست نوازنده ات « تو ای پری کجایی»  رو برات با ساز مورد علاقه ات نواخته و کلیپشو فرستاده معلومه که حالت خوب خوب میشه ، به نظرم این یه چرخه است چرخه مهربونی ، اینکه هر کدوم با هر کار کوچیکی مث همین درست کردن یه غذا ، کیک ، شیرینی ، فرستادن یه آهنگ ، نواختن یه قطعه ، خوندن یه شعر واسه کسی ، نوشتن یه خط شعر با خط زیبا و هدیه اش به کسی ، خریدن یه جلد کتاب و هدیه اش به یه دوست باعث میشه گاهی یه روز بد و ناخوشایند رو واسه کسی تبدیل به یه روز خوب کنیم یا حتی یه روز خوب  رو واسه کسی تبدیل به یه روز فوق العاده کنیم .بعد حتی می بینیم روز خودمون هم کلی بهتر شده ، حال و هوامون پر شده از حس خوب ،.....

کاش گاهی واسه خودمون و دیگران یه آغوش مهربون باشیم با هر بهونه و هر امکان کمی که داریم .

پ.ن اول :خیلی پیش اومده که مث الان یه تیتری واسه نوشته ام بنویسم که بعد که می خونی ربط مستقیمی به نوشته ام نداره ، ولی این ظاهر قضیه است ، در اصل یکی دو کاری که امروز کردم باعث شد حس کنم دلم واسه زندگی به معنای واقعیش تنگ شده و دوست دارم با یه سری کارها دوباره به زندگی بر گردم .....

خداحافظ ، خداحافظ ، سفر خوش راه رویا باز پس از تو قحطی لبخند ، پس از تو حسرت پرواز

داود عزیزم ......بیست دقیقه از نیمه شب گذشته لیانا رو خوابوندم و طبق معمول هر شب با خودم خلوت کردم ، به این تنهایی بعد از نیمه شب خیلی عادت کردم و خیلیم دوستش دارم می تونم بدون هیچ دغدغه ای فکر کنم به همه چی ، به اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده ، به تو که دیگه نیستی .....به خودم که نمی دونم بی تو باید چکار کنم .می دونم دوست نداری اینو بشنوی ولی دوباره امشب کلی گریه کردم از سر دلتنگی ......رفتم تو صفحه فیس بوکت چند تا شعر نوشتم ، یادته می گفتی یه شعر قشنگ برام بنویس میخام بزنم بالای میزم به همه بگم دوست دخترم بهم کادو داده ؟ من هنوزم میخام دوست دخترت باشم ولی تو نیستی .....همیشه می گفتی خوبی رابطه ما دو تا اینه که اول دوستای خوبی واسه هم هستیم بعد در درجه دوم زن و شوهریم...... حالا این دوست دختر بیچاره ات بد جوری داغونه ، تنهاست ......کاش بودی ......کاش .....

اگه بدونی دخترمون چقد ناز و جیگر ، اگه بدونی چه اداهایی در میاره پریروز کیف پولمو برداشته بود باز کرده بود عکس تو  و پارسا رو می بوسید .....پارسال همین موقع ها ذوق می کردی که سال دیگه بچمون داره مث پنگوئن راه میره ......الان یه ماهی میشه که مسلط تر شده تو راه رفتن ، اصلا نمیشینه مدام داره رژه میره از حال به آشپزخانه از آشپزخانه به اتاق خواب .....عروسکی که واسش خریده بودی رو بغل می کنه ، تربچه عروسک کوچیکه نازی رو هم خیلی دوست داره ماچش می کنه یه وقت تربچه رو بغل می کنم و ادا در میارم که دارم بهش شیر میدم باورت نمیشه میاد از دستم می گیره پرتش می کنه اونور خودش شیر میخوره ....

خیلی وقت بود که رو وال فیس بوکت چیزی ننوشته بودم ، خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم امشب کلی سبک تر شدم ، هر شب میخام بیام تو وبلاگمم باهات درد دل کنم اما دست و دلم نمیره باز می کنم و صفحه یادداشت جدید رو هم میارم ولی بعد می بندم و میرم امشب همه کارهایی رو که دوست دارم انجام دادم .از دیروزم شروع کردم به نماز خوندن امشب واسه تو هم نماز خوندم ، هنوزم دوستت دارم .....امیدوارم در آرامش باشی و جات پیش خدا خوب و امن باشه . با همین شعری که شروع کردم تموم می کنم .همینم با خط خودم نوشتم و روی وال فیس بوکت گذاشتم .

خداحافظ خداحافظ ، سفر خوش راه رویا باز 

پس از تو قحطی لبخند، پس از تو حسرت پرواز

عشق دورم ......دلم برات تنگ شده....

داود جان جانم سلام ، عشق بی همتای من ، دلم نیومد حالا که همه تو حال و هوای ولنتاین دارن بقول معروف لاو می ترکونند من با تو که تنها عشق زندگیمی حرف نزنم ، البته می دونم که به مناسبت ای غیر ایرانی هیچوقت علاقه نداشتی حالا چه مال عربها باشه چه مال غربیها ....البته می دونمم که عشق مقوله ای بود که بشدت بهش هم اعتقاد داشتی هم تعهد .....اونقدر که با وجود اینکه علاقه ای به این بقول خودت قرتی بازیا نداشتی بازم به مناسبت های مختلف حتی همین ولنتاین واسم گل می خریدی ......

عشقم دلم برات تنگ شده ، اتفاقای عجیبی رو این روزها شاهد م که واقعا توضیحی براش ندارم ، تراژدی هایی که برای بقیه اتفاق میوفته و من طبق عادت تمام زندگیم نا خودآگاه با زندگی خودم مقایسه اش می کنم و دلم میخاد ازش نتیجه گیری کنم ....مثلا زنی رو می شناسم که دختر بچه ای همین پارسا داره و الان حدود چهار پنج سال یا حتی بیشتر با شوهرش اختلاف داشتند و الان مدتهاست خونه پدرش ساکنه و در شرف جدایی بودند که چند روز پیش شوهرشو کشتند ، و جنازه پسره رو بعد از چند روز پیدا کردند ، مدام زندگی خودم رو با اون مقایسه می کنم یه بار میگم حداقل عاشق شوهرش که نبود داشتند جدا می شدند حالام راحت شده شاید ، از یه طرف میگم نه حداقل ما عاشق هم بودیم حتی اگه زیاد با هم نتونسیم زندگی کنیم ولی تو همین سال های کم اونقدر همدل و همزبان و عاشق بودیم که خیلیا بعد از سی سال زندگی اون تعداد روز رو عاشق نبودند و از بودن با هم لذت نبردند، خلاصه مدام دوست دارم بدبختی خودمو با بدبختی دیگران مقایسه کنم و ببینم واقعا کدوممون بدبخت تریم  ، آخرشم به جایی نمیرسم......البته بعدشم دوباره به این نتیجه میرسم که من بدبخت ترینم که تو رو ندارم ....فقیر منم که ندارمت....ولنتاین مبارک عشقم

چرا خدا خوابه؟

داود عزیزم خیلی خسته ام خیلی ....الان ساعت ۴/۳۰صبحه من دو سه ساعتی هست که بیخواب  شدم و فکر و خیال داره دیونه ام می کنه ، چشام داره در میاد ولی خوابم نمی بره ، چجوری منو با این همه مشکل و گرفتاری تنها گذاشتی ؟ مدام دارم به این فکر می کنم که چرا این اتفاق واسه زندگیمون افتاد مگه چکار کرده بودیم ما که آزارمون به هیشکی نرسیده بود ، هر کاری می کنم نمی تونم پولمونو از این اشغالام بگیرم .....بخدا داغونم داغون هفته ای سه چهار شب وضعم همینه اولش لیانا نمی خوابه و نمیذاره بخوابم بعدشم دیگه کلا خواب از سرم می پره .....

کاش یه روز بیام واست بنویسم از پس همه چی بر اومدم ....طلبتو گرفتم و .....

راستی واسه پارسا اسکیت خریدم .با کلی دردسر نمیخواستم خیلی گرون بخرم اما نگران شدم نکنه ساق پاهاش آسیب ببینه واسه همین جنس خوب گرفتم گرون شد ولی اشکال نداره عوضش اولین تولدش بدون تو ، بدون من ....شاید اینجوری قابل تحمل تر باشه واسش.....

خیلی از خدا دلخورم هیچ جوری درکش نمی کنم ، هیچ جور نمی تونم ببخشمش ، هیچ جور نمی تونم رابطمو باهاش خوب کنم ، کاش میشد اقلا رابطم باهاش بهتر بشه ، می دونم فقط اونه که می تونه کمک کنه زندگیمو جمع و جور کنم اما واسه اینکه برای حل مشکلاتی که خودش برام بوجود آورده و من کاملا دستم بسته است واسه حلش ، انقد ساکت و بی تفاوت نشسته عصبی ام می کنه . دیگه واقعا نمی دونم باید چکار کنم داغون داغونم ....به اندازه ده سال پیرتر شدم به اندازه تمام زندگیم ناامید ......

برام دعا کن از پیش بر بیام ....اگر کاری از دستت بر میاد کمکم کن ....

هیچ وقت دوست نداشتی من انقدر پریشون و نا امید باشم ولی الان بیشتر از تصورت تو این حال بد غرقم ....همیشه اگر مشکلی بود ، همین که تو پیشم بودی خیالم راحت بود که هستی و کمکم می کنی ولی حالا نبودت هزار جور مشکل واسم درست کرده و من نمی دونم باید چکار کنم ........


عشق دورم .....دلم تنگته.....

سلام داودم ، مهربون همسر خوبم .....دلم بدجوری هواتو کرده الان مدتهاست پای ثابت فکر و خیال می موقع خواب ، نگاه نکن که زیاد مطلب نمی نویسم ولی هر شب کلی باهات حرف میزنم واست اناانزلناه میخونم ، بغض می کنم آه می کشم ........کاش امشب بیای بخوابم تا منم فردا بیام خوابمو واست تعریف کنم ، همزبون مهربونم می دونی چن وقته شبا سرمو رو شونه ات نداشتم و تو بغلت نخوابیدم ، چن وقته صبح جمعه صدا نکردی مریم ، مریم بیا منو بیدار کن ، چند وقته پنجشنبه شبا نزدیم بیرون چیز برگر بخوریم ......چند وقته دیگه کسی نیست که باهاش کلی حرف بزنم از هر دری ......با اینکه همه اینجا مهربونند و کلی حرف مشترک دارم که باهاشون بزنم اما فقط تو بودی که می شد همه جور حرفی باهات زد ......امشب از حمام که اومدم بیرون دوست داشتم بشینم زیر دستت و تو با حوصله موهامو سشوار کنی ....اما وقتی دیدم تو نیستی با درجه زیاد موهامو سریع خشک کردم ، حتی شونه هم نزدم ......فقط خشک کردم که سرما نخورم....پنجشنبه هفته پیش  تولد لیانا بود جات خیلی خالی بود خیلی ، یه ساختمون هفده طبقه قدیمی  (عمر ساختمون یسال از روح اله بیشتر بود یعنی ۵۴سال)صبح همون سیم دی اول اتیش گرفت و بعدم ریخت پایین ....از اون روز تا حالا حالم بدجور گرفته همش یاد اون اتفاق می افتم .....پریشب اومدی بخوابم خیلی خوب بود خیلی حالم خوب بود صب که بیدار شدم سرخوش بودم از بودنت کنارم ولی بیدار شدم و اون حال خوبم تموم شد ، لیانا یکی دو روزه داره راه میره خیلی بهتر از قبل ، همش یاد تو می افتم. هنوزم دوستت دارم هنوزم عزیزمی با همه خاطره های خوب زندگیمون .....کاش بازم بیای بخوابم .....