زنجیر فراوان فراوان اما ....چیزی که مرا به زندگی بندد نیست....

امروز اولین سالگرد حملات پاریس هست ‌....داشتم فکر می کردم چقد زود شد یکسال ......و با خودم گفتم چه بهتر کاش بقیه عمر هم همینجوری تند تند بگذره تموم بشه بمیریم راحت شیم ....والا .....آخه اینم شد زندگی .....

تنها چیزی که دیگه واسم اهمیت داره آینده لیانا است فقط بخاطر اونه که میخام زنده باشم و الا هیچ چیز دیگه این زندگی واسم هیچ جذابیتی نداره ....


روزگار غریبی است .....نازنین ....

بله مریم جان ، زندگی همینه باید پاشی و دستاتو روی زانوهات بزاری و خودت بلند شی ، هیچ چیز دیگه مثل قبل نیست ، دیگه برای کسی مهم نیست روزت رو چطور گذروندی ؟کسی تو اوج کار روزانه زنگ میزنه که در چه حالی؟دقیقا داری چکار می کنی ؟....باید به همه چی عادت کنی ؟دیگه روزای خوب زندگی تموم شدند و روزای سخت تنهایی تو راهند ......


تنهایی .....

مدتها بود که از حال امشبم دور بودم ....من از اون تیپ آدما هستم که به خلوت کردن با خودم خیلی احتیاج دارم ....مدت‌هاست جایی نبودم که کسی دور و برم نباشه .....ولی امشب خوشبختانه تو همچی موقعیتی هستم تلویزیونو خاموش کردم لیانا هم خوابه ...یه نور ملایم و صدای پکیج و منی که تنها نشستم و به شوفاژ تکیه کردم .....بقول بچه ها من و تنهایی و چن تا شمع .....البته اونقد رمانتیک نیستا...با اجازه تون همین الان قسمت بالای شونه هام بر اثر گرمای شوفاژ بشدت داره میخابه و دستان از هیچ جهتی بهش نمیرسه ....خوشا اون موقع ها که گاه گداری یکی پیدا میشد پشت ادمو کیسه بکشه .....اینم یکی از معایب تنهایی اونم وقتی داری از خوبیهاش میگی .....

بگذریم .....لعنتی این تنهایی گاهی وقتها عجیب می چسبه بخصوص وقتی سوژه های شیرین واسه فک کردن بهشون داشته باشی ....چشمامو که می بندم احساس آرامش می کنم احساسی که تو این چند ماهه اخیر به جرات میگم نداشتم....

دارم سعی می کنم با خدا و زندگی آشتی کنم ، از دلخوشی های کوچیک زندگی واسه خودم آنکور بسازم .....خلاصه اینکه به خودم تلقین کنم که خوبم .....

الان چند روزه تصمیم گرفتم مرور خاطرات گذشته رو رها کنم ، غرق شدن زیاد تو اون خاطرات دقیقا مثل اینه که هر روز هر روز دهن یه زخمو باز کنی و نمک بپاشی  روش و من چند ماهه که با روح و روانم اینکارو کردم دارم سعی می کنم ذهنمو مدیریت کنم که سراغ گذشته نره ، همین که میخوام برم سراغ گذشته خودم به خودم نهیب می زنم و بر می گردم به زمان حال ، امروز اولین روز مستقل شدنم توی خونه ای هست که قراره از حالا به بعد خونه ام باشه ، قبلا هم سعی کرده بودم که واقعا مستقل باشم اما شرایط روحی ام اجازه نداد ولی حالا با عزم جزم میخوام اینکارو کنم میخوام واسه یسری از پنجره ها که هنوز پرده نداره ، پرده سفارش بدم سپردم از اصفهان از نمونه پرده ها عکس بگیرند و واسم بفرستند ......بگذریم .....امروز داشتم به دوست داشتن فکر می کردم به اینکه آدم در هر سنی ، در هر شرایط و هر موقعیتی که باشه از عشق انرژی مضاعف می گیره ......دوست داشته شدن مثل مرهم می مونه روی تمام زخم های دل آدم . بخصوص وقتی اونقدر عاقل شده باشی که دیگه مثل ایام نوجوانی و جوانی دنبال کسی که نباشی که تو اونو دوست داشته باشی ....یادمه اون موقع ها وقتی می فهمیدم کسی منو دوست داره که من بهش علاقه ای نداشتم ، واسم عمق و حقیقت اون عشق معنی نداشت ، فک می کردم تنها آدمی که تو دنیا معنی عشقو فهمیده منم .....هه.....الان که یادم میاد خنده ام می گیره ....چرا تو اون سن فک می کنیم عقل کل هستیم ....بگذریم بارها و بارها وقتی می شنیدیم که کسی منو دوست داره تنها جمله ای که می گفتم این بود« خیلی بی جا کرده » .....و بابت اینکه چرا فلانی منو دوست داره ساعتها زجر می کشیدم .....خیلی احمقانه است می دونم .....

این روزا وقتی می فهمم که آدمایی هستند که هنوز عشق اون موقع ها توی دلشونه به خودم و عشقمو و اون همه ادعا می خندم ....الان که عاقل شدم و سرد و گرم روزگار رو چشیدم (حالا یکی ندونه فک می کنه یه ادم پنجاه ساله داره اینا رو تعریف می کنه) می فهمم که اینجوریا که من فکر می کردم نبود ....می فهمم باید همون موقع ها تو عشق و عاشقی می زدم پارکینگ ....

این روزها می فهمم که چقدر ارزشمنده که تو این دنیا کسی باشه که دوست داشتن رو بلد باشه ، اونم دوست داشتنی یکطرفه ....

میدونی اینجور دوست داشتنا همه معادلات زندگی رو بهم می زنند اونقدر کمیاب و نابند که علیرغم همه محدودیت ها و واقعیت های زندگی نمی تونی در جوابش مثل گذشته بگی ....«خیلی بی جا کرده» .....اینجاست که آدم یاد جمله معروف فروغ می افته که میگه ....(که همین دوست داشتن زیباست)!!!!!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ،
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ،
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ...
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ . ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ.
ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ .
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ .
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ .
ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﯾﺎ ﺑﭙﺰﯾﺪ . ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ . ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ . ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ.
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ .
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ .
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ . ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ. ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ....
این بزرگترین کمکه