امروز بعد از مدتها جعبه های خرت و پرتامو درآوردم تا یه نگاهی به طلا و نقره هام و بدلیجات دیگم بندازم ، یاد گذشته های نه چندان دور افتادم که چقد از این کار لذت می بردم از اینکه گاه گداری یه تیکه از نقره هامو بندازم و واسه خودم حالشو ببرم ...امروز مث قبلنا نبود اصلا هوس نکردم چیزی به خودم آویزون کنم ازشون عکس گرفتم و واسه یکی از بچه ها فرستادم....خدایی حال و هوام عوض شد ....ولی این روزا بر خلاف گذشته که اغلب اوقات حال خوشی داشتم و یه وقتایی دلگیر و غمگین حالا کلا دلگیر و غمگینم بعضی اوقات حال خوش دارم ....

خسته شدم خیلی خسته از این همه سوال بی جوابی که صبح تا شب در مغزم رژه می رود از این همه چرایی که هیچ پاسخی برایش نیست ....از چه کنم هایی که راه حلی برایش نیست ....از آرزوهایی که امیدی به وقوعش نیست ....از عمری که بر باد رفت و تازه فهمیدم چقدر بیهوده جنگیدم .....جنگیدم..... جنگیدم ....چرا کسی نگفت دمی آرام بگیر .....از دستت کاری ساخته نیست ....چرا فکر کردم که این منم که زندگی را می سازم ......کاش کسی گفته بود مریم آرام باش و خودت را اینهمه جدی نگیر تو قربانی بی دست و پای خسته ای بیش نیستی که یک شب با کابوسی از واقعیت های تلخ بیدار میشوی و آرامش را در هیاهوی حقیقت برای همیشه گم می کنی .....شکل برگهای پاییزی حیاط شده ام ، با رنگ و رویی پریده از شاخه جدا افتاده ام و با تیپای باد ، بی اختیار به هر طرف پرت می شوم ....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.