همیشه بر آنم تا دلی رانشکنم ،اما،وقتی به خود نگاه می کنم تکه تکه ام ....

خصلت عجیبی است ...ما میخواهیم دایره دوستانمان وسیع باشد تا در مواقع دلتنگی کسی از مجموع آن همه دوست و آشنا شریک تنهاییمان باشد ولی من همیشه گریز به دنج خلوتی که غیر از خودم کسی در آن نباشد را به حضور در کنار دیگران ترجیح داده ام .نمی دانم دوستیها دلنشین نیست یا آدمی به مرور عاشق تنهایی می شود و در این تنهایی به آنچه در زندگیش گذشته می اندیشد ، بغض می کند ،می گرید و گاه می خندد.بدون آنکه مجبور باشد توضیحی اضافه به کسی بدهد یا از نگرانی سرایت بد حالی به دیگران عذاب وجدان داشته باشد .

مدت هاست که انتظار نداشتن از دیگران آخرین انتظاریست که از خودم دارم .نه اشتباه نکن انقدر قوی نیستم که بگویم بار زندگیم را بر دوش خویش می کشم و به خود اتکا دارم نه ، فقط درگیر هیچ خواسته ای نمیشوم . برایم سطح رضایت از همه چیز تغییر کرده ....نیازی  در خود سراغ ندارم که حتی بخواهم با برطرف کردنش لذتی ببرم .عجیب است  نگاهت به زندگی چنان می شکند و فرو می ریزد که گاه فکر می کنی تفکراتت بعد از یک حادثه دگرگون شده اند و خواسته هایت با بقیه تداخل دارد.....

کاش آرامش دمی مرا در آغوش گیرد ......

نظرات 1 + ارسال نظر
آرشید دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 16:59 http://sepidarestan.blog.ir/

کدام پاییز و زمستان ؟
برای خانه ای بی باغچه
که بهار و تابستان را به خاطر نمی آورد ؟

مدتهاست من ...
مرور فصلها را ...
به آنسوی پنجره های سیاهِ این چار دیواری سپرده ام
تا گرما و سرما ...
فقط ضخامت لباسهای تنهایی ام را
کم و زیاد کند .

سلام
کاش آرامش دمی مرا در آغوش گیرد ...

سلام .
اره واقعا کاش آرامش به زندگی هامون برگرده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.