ای حال نامعلوم ......آروم باش آروم .....

گاهی وقتا تو زندگی به یه جایی میرسی که می بینی هیچ چیز اونجوری که میخاسی پیش نرفته ، می بینی اونقدر ترد و شکننده ای که به کوچکترین تلنگری می شکنی، اونقدر بیچاره ای که با مرور خاطرات  دلخوش میشی .اونقدر نا امیدی که حتی دونستن اینکه رویای دست نیافتنی کسی بودی هم چراغ دلت روشن نمی کنه ،گاهی وقتا می بینی حتی قوی بودن هم به دردت نخورده چون در یک نبرد نابرابر مقابل تقدیر علیرغم تمام تواناییهات ، تسلیم شدن تنها کاری بوده که از دستت برآمده .بار زندگی بد جوری روی شونه هام سنگینی می کنه و به بغض ناتمام راه گلومو بسته .از روزی که در شوک اتفاقات زندگی موندم و لال شدم من که همیشه اشکم دم مشکم بود ، دیگه گریه کردنم از یاد بردم .حس می کنم خیلی ناگهانی و زود هنگام پیر شدم شاید به اندازه تمام سال های زندگیم ناباورانه در یک شب پیر شدم.....

کاش چیزی بود که حال ناجور ادم را کمی حتی اندکی تسکین دهد .کاش شور نشاط و شیطنت خاص خودم را در چیزی می یافتم ، کاش اندکی ،اندکی امید در زندگیم سوسو می زد ، کاش دلخوشی  کاذبی حتی مرا به این زندگی پیوند می داد ،کاش....کاش .....

لعنت به زندگی که ای کاش تکه کلامش باشد ....

گمان می کردم که عشق حسن ختام زندگیم باشد ،افسوس که آغاز کوتاه و شیرینی بود بر غصه های بی فرجام زندگی .

نظرات 1 + ارسال نظر
یه دوست ... پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 15:43

سلام
این حس رو درک می کنم ...
درد شاید برای فرشته ها درک ناشدنی باشه .
اما برای آدمها نا آشنا نیست .

ممنون از همدردیتون ...
متاسفانه ما آدما با اینکه می دونیم همه با یه درد درونی همیشه دست به گریبانند ، ولی همش باید یکی مصداق این دردا رو برامون بگه یا به چشممون ببینیم تا باور کنیم درد، فصل مشترک همه ادمها و جز لاینفک همه سرنوشتاست ....چون وبلاگمو دنبال می کردید خواستم بگم خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم با خدا آشتی کنم و نگاه خبیثمو نسبت بهش عوض کنم . بازم ممنون و موفق باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.