گاهی باید سیلی جانانه ای به گوش خودت بنوازی و به زندگی بر گردی ،گاهی باید دستت را به کمرت بزنی و بایستی تا یادت بیایید که زمانی نه چندان دور قوی بوده ای، گاهی باید خودت را دوست بداری تا بیاد آوری که دوست داشتنی و خواستنی بوده ای والا این زمانه لامروت بلایی به سرت می آورد که چشم باز می کنی و خودت را له و لورده زیر چرخهای زندگی می بینی و دیگر برای از نو بلند شدن دیر شده است .

باید بپذیریم که اگر دیگر کسی نیست که نگران قلب شکسته امان باشد ،خودمان با دلمان مهربان تر باشیم .گاهی دلمان برای خودمان تنگ شود ، بجای تمام شاخه گلهایی که نمی گیریم برای خودمان گل بخریم ، بجای آغوشی که دیگر نیست خودمان را با مهربانی در آغوش بگیریم .بجای تمام سالهایی که قرار است تنها باشیم بک شب و فقط یک شب بگرییم و پس از آن پرونده اشکهای تنهاییمان را برای همیشه ببندیم .به دلمان یاد بدهیم که زندگی دیروز از آن دیروز بوده و برای دل شکسته امروزمان چاره ای نداریم که چاره ای بیندیشیم ....

باید خاطراتمان را ببوسیم و گاهی فقط گاهی لابلای زخمهای زندگیمان به یادشان بیفتیم والا گم شدن در گذشته چیزی جز تباهی آینده نیست ،....

گاه نمی دانی از دست داده ای ، یا از دست رفته ای .....

حکایت عجیبی است زندگی ، ما گمان می کردیم عشق هرگز فراموش نمی شود و دوست داشتن کسی برای همیشه در دلمان خواهد ماند ما حتی فکر می کردیم با مرگ عشق ها نمی میرند ....ولی همه اینها حرف است .......ادم خیلی زود به نداشتن هایش عادت می کند و این حقیقت دردناک جز لاینفک زندگی ست.

خیلی زود به خودت می آیی و می بینی سالهاست بدون کسی که زندگی کردن  بدونش برایت خفقان داشت ...همچنان زنده ای ، همچنان می خندی همچنان زندگی می کنی  و ما همچنان خودمان را گول میزنیم که کسانی را که دوست داشته ایم فراموش نمی کنیم ....زندگی به طرز بی رحمانه ای ادامه دارد ما عشق های بچگیمان را از یاد می بریم ، عزیزانمان را بخاک می سپاریم ،هیچ چیز مثل قبل نمی شود قبول ،اما زندگی بر قرار خویش می چرخد و ما فراموش می کنیم و به دیگران عشق می ورزیم و فراموش می کنیم

من جز تو کسی را ندارم ، اما نمی دانم چرا تو را هم ندارم .....

مهم نیست کیا دور و برت هستند ،مهم نیست چقد وانمود می کنند نگرانتند .مهم اینه که تنهایی مثل همیشه ، مثل همه وقتای دیگه ، آدما تا باهات کار دارند دور و برت هستند کارشون که تموم شد واسشون تموم میشی.....

همه عمر ملاحظه همه رو کردی ، بدون چشم داشت از کسی به همه محبت کردی .....بعد تو بدترین شرایطط حداقل اونایی که انتظار داری پیشت باشند ، نیستند .

بودنشون پیشکش تمام قد وایسادن که نذارن حالت با بقیه هم خوب باشه .....

همه زندگیم از بودن با این ادما فرار کردم ولی زندگی چنان فتیله پیچم کرده که  همیشه همینا سر راهم هستند ....

آرام شده ام .....

آرام شده ام 

چون درختی در پاییز

که تمام برگهایش را

باد برده باشد .....

یک شب در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که مجری می گفت در آمریکا فاصله اینکه صاحب خانه و زندگی باشی و یا کارتن خواب باشی بسیار اندک است .برایم جالب بود مگر می شد چنین چیزی؟ولی حالا به وضوح دریافته ام که انچه تفاوت بین خوشبختی و بدبختی است نه در امریکا بلکه در زندگی هر انسانی در هر جای این کره خاکی بسیاربهم نزدیک است .به اندازه یک حادثه ،به کوتاهی اتفاقی که در صدمی از ثانیه رخ می دهد و تبعات آن تا سالها چون تاولی عفونی بر زندگیت خودنمایی می کند .وآنجاست که می فهمی قدر مطلقی برای هیچ نوع آرامشی در هیچ زندگی وجود ندارد .اما عجیب آنجاست که همه چیز در همان صدم ثانیه به نابودی و قهقرا می رود ولی هرگز من شاهد اتفاقات کوچکی نبوده ام که در کسر کوتاهی از زمان روی دهد و توان تبدیل تراژدی ها به اتفاقات خوب را داشته باشد ،گویا که زندگی قانون بقای بدبختی هاست .بدبختی از بین نمی رود فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود .....

و تو تنها یاد می گیری که مبهوت تراژدی های زندگی خودت و دیگران باشی و با پوست کلفتی غیرقابل تصوری ناامیدانه به زندگیت ادامه دهی ....

آنها که از زندگی سیر شده اند شب و روز در آرزوی مرگ می مانند آنان که سرشار از زندگی اند با چشمانی باز دنیا را می گذارند و می روند و هیچ چیز جای خودش نیست .

آرزوها یکی یکی به باد می رود .زنانی را می شناسم که درگیر مشکلات مالی و اخلاقی همسرانی بد طینتند و هر روز بیش از پیش خیانت شوهرشان از پرده راز بیرون می افتد و علنا آرزوی مرگ شوهری چنین را دارند ، مردانی را می شناسم که شاکی از دخالت خانواده همسرشان و در حسرت پایان یک زندگی مشترک ....اما مرگ سراغ هیچکدامشان نمی رود ، کسانی می رود که عاشق زندگی اند آنانی که برای زنده ماندن هزار دلیل دارند و برای مرگ هیچ بهانه ای ندارند....

و این یعنی مزخرف ترین واژه زندگی یعنی تقدیر ...

...

صبحِ جمعه‌ ات بخیر

هر کجا هستی‌

به یاد من باش

من با تو چای نوشیده ام

سفر‌ها کرده ام

از جنگل، از دریا، از آغوشِ تو شعر‌ها نوشته ام

رو به آسمانِ آبیِ پر خاطره

از تو گفته ام

تو را خواسته ام

آه ‌ای رویای گمشده

هر کجا هستی‌

صبحِ جمعه ات بخیر

.

نیکى فیروزکوهی