گاهی باید سیلی جانانه ای به گوش خودت بنوازی و به زندگی بر گردی ،گاهی باید دستت را به کمرت بزنی و بایستی تا یادت بیایید که زمانی نه چندان دور قوی بوده ای، گاهی باید خودت را دوست بداری تا بیاد آوری که دوست داشتنی و خواستنی بوده ای والا این زمانه لامروت بلایی به سرت می آورد که چشم باز می کنی و خودت را له و لورده زیر چرخهای زندگی می بینی و دیگر برای از نو بلند شدن دیر شده است .

باید بپذیریم که اگر دیگر کسی نیست که نگران قلب شکسته امان باشد ،خودمان با دلمان مهربان تر باشیم .گاهی دلمان برای خودمان تنگ شود ، بجای تمام شاخه گلهایی که نمی گیریم برای خودمان گل بخریم ، بجای آغوشی که دیگر نیست خودمان را با مهربانی در آغوش بگیریم .بجای تمام سالهایی که قرار است تنها باشیم بک شب و فقط یک شب بگرییم و پس از آن پرونده اشکهای تنهاییمان را برای همیشه ببندیم .به دلمان یاد بدهیم که زندگی دیروز از آن دیروز بوده و برای دل شکسته امروزمان چاره ای نداریم که چاره ای بیندیشیم ....

باید خاطراتمان را ببوسیم و گاهی فقط گاهی لابلای زخمهای زندگیمان به یادشان بیفتیم والا گم شدن در گذشته چیزی جز تباهی آینده نیست ،....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.