آرامش گمشده ......

عجیب خسته ام .....خیلی احمقانه فکر می کردم میشه دوباره به زندگی برگشت ، میشه با تغییر دکوراسیون ، خرید پرده یا کارهای دیگه اونقدر مشغول شد که یادت بره چه خبره .....ولی زهی خیال باطل ....وقتی حالت خوب نباشه هیچ چیزی نمی تونه حالت رو خوب کنه ....یوقتایی فکر می کنم شاید مرگ پایانی بشه بر همه اندوه های زندگی اما اونم وقتی به این فکر می کنی یه دختر کوچولوی ناز داری و بقول معروف قلبت بیرون از سینه ات توی دستاته می فهمی که اوضاع بدتر از اونیه که تصور می کنی و انگار برای تو هیچ آرامشی وجود نداره ........تمام روز سعی می کنم با یسری جمله بیخود به خودم امید بدم ولی نمیشه که نمیشه .......

کاش آرامش دمی مرا در آغوش گیرد .....کاش .....

صبور باش .....

صبوررباش مریم جان ....صبور باش و آروم و مطمئن باش این روزهای تلخ هم تموم میشه مثل تمام روزهای خوبی که گذشتند و تموم شدند .....اروم باش و صبور ....صبور ....صبور .....صبور ....فقط خودتی که باید به خودت کمک کنی ....اگه خودت نخوای کمک بقیه هم دردی ازت دوا نمی کنه .....به مهربونی خدا اعتماد کن ......

زنجیر فراوان فراوان اما ....چیزی که مرا به زندگی بندد نیست....

امروز اولین سالگرد حملات پاریس هست ‌....داشتم فکر می کردم چقد زود شد یکسال ......و با خودم گفتم چه بهتر کاش بقیه عمر هم همینجوری تند تند بگذره تموم بشه بمیریم راحت شیم ....والا .....آخه اینم شد زندگی .....

تنها چیزی که دیگه واسم اهمیت داره آینده لیانا است فقط بخاطر اونه که میخام زنده باشم و الا هیچ چیز دیگه این زندگی واسم هیچ جذابیتی نداره ....


روزگار غریبی است .....نازنین ....

بله مریم جان ، زندگی همینه باید پاشی و دستاتو روی زانوهات بزاری و خودت بلند شی ، هیچ چیز دیگه مثل قبل نیست ، دیگه برای کسی مهم نیست روزت رو چطور گذروندی ؟کسی تو اوج کار روزانه زنگ میزنه که در چه حالی؟دقیقا داری چکار می کنی ؟....باید به همه چی عادت کنی ؟دیگه روزای خوب زندگی تموم شدند و روزای سخت تنهایی تو راهند ......


تنهایی .....

مدتها بود که از حال امشبم دور بودم ....من از اون تیپ آدما هستم که به خلوت کردن با خودم خیلی احتیاج دارم ....مدت‌هاست جایی نبودم که کسی دور و برم نباشه .....ولی امشب خوشبختانه تو همچی موقعیتی هستم تلویزیونو خاموش کردم لیانا هم خوابه ...یه نور ملایم و صدای پکیج و منی که تنها نشستم و به شوفاژ تکیه کردم .....بقول بچه ها من و تنهایی و چن تا شمع .....البته اونقد رمانتیک نیستا...با اجازه تون همین الان قسمت بالای شونه هام بر اثر گرمای شوفاژ بشدت داره میخابه و دستان از هیچ جهتی بهش نمیرسه ....خوشا اون موقع ها که گاه گداری یکی پیدا میشد پشت ادمو کیسه بکشه .....اینم یکی از معایب تنهایی اونم وقتی داری از خوبیهاش میگی .....

بگذریم .....لعنتی این تنهایی گاهی وقتها عجیب می چسبه بخصوص وقتی سوژه های شیرین واسه فک کردن بهشون داشته باشی ....چشمامو که می بندم احساس آرامش می کنم احساسی که تو این چند ماهه اخیر به جرات میگم نداشتم....

دارم سعی می کنم با خدا و زندگی آشتی کنم ، از دلخوشی های کوچیک زندگی واسه خودم آنکور بسازم .....خلاصه اینکه به خودم تلقین کنم که خوبم .....