آرام شده ام .....

آرام شده ام 

چون درختی در پاییز

که تمام برگهایش را

باد برده باشد .....

یک شب در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که مجری می گفت در آمریکا فاصله اینکه صاحب خانه و زندگی باشی و یا کارتن خواب باشی بسیار اندک است .برایم جالب بود مگر می شد چنین چیزی؟ولی حالا به وضوح دریافته ام که انچه تفاوت بین خوشبختی و بدبختی است نه در امریکا بلکه در زندگی هر انسانی در هر جای این کره خاکی بسیاربهم نزدیک است .به اندازه یک حادثه ،به کوتاهی اتفاقی که در صدمی از ثانیه رخ می دهد و تبعات آن تا سالها چون تاولی عفونی بر زندگیت خودنمایی می کند .وآنجاست که می فهمی قدر مطلقی برای هیچ نوع آرامشی در هیچ زندگی وجود ندارد .اما عجیب آنجاست که همه چیز در همان صدم ثانیه به نابودی و قهقرا می رود ولی هرگز من شاهد اتفاقات کوچکی نبوده ام که در کسر کوتاهی از زمان روی دهد و توان تبدیل تراژدی ها به اتفاقات خوب را داشته باشد ،گویا که زندگی قانون بقای بدبختی هاست .بدبختی از بین نمی رود فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود .....

و تو تنها یاد می گیری که مبهوت تراژدی های زندگی خودت و دیگران باشی و با پوست کلفتی غیرقابل تصوری ناامیدانه به زندگیت ادامه دهی ....

آنها که از زندگی سیر شده اند شب و روز در آرزوی مرگ می مانند آنان که سرشار از زندگی اند با چشمانی باز دنیا را می گذارند و می روند و هیچ چیز جای خودش نیست .

آرزوها یکی یکی به باد می رود .زنانی را می شناسم که درگیر مشکلات مالی و اخلاقی همسرانی بد طینتند و هر روز بیش از پیش خیانت شوهرشان از پرده راز بیرون می افتد و علنا آرزوی مرگ شوهری چنین را دارند ، مردانی را می شناسم که شاکی از دخالت خانواده همسرشان و در حسرت پایان یک زندگی مشترک ....اما مرگ سراغ هیچکدامشان نمی رود ، کسانی می رود که عاشق زندگی اند آنانی که برای زنده ماندن هزار دلیل دارند و برای مرگ هیچ بهانه ای ندارند....

و این یعنی مزخرف ترین واژه زندگی یعنی تقدیر ...

...

صبحِ جمعه‌ ات بخیر

هر کجا هستی‌

به یاد من باش

من با تو چای نوشیده ام

سفر‌ها کرده ام

از جنگل، از دریا، از آغوشِ تو شعر‌ها نوشته ام

رو به آسمانِ آبیِ پر خاطره

از تو گفته ام

تو را خواسته ام

آه ‌ای رویای گمشده

هر کجا هستی‌

صبحِ جمعه ات بخیر

.

نیکى فیروزکوهی

...

دنیا پر شده از ما ترسو ها. دستِ خودمان هم نیست. اینطور تربیت شده ایم.  در خانه، مدرسه، مسجد، خیابان، پشتِ تلفن، در حمام، حتی در رختخواب ، همیشه از کسی‌ یا کاری ترسیده ایم. از ترس به دروغ پناه آورده ایم و باز از خودمان و دروغ‌هایمان ترسیده ایم.

براستی با ما چه کرده اند؟؟

با روحِ لطیفِ بی‌ گناه یک کودک که می‌‌توانست زندگی‌ را همانطور ساده ، شادمانه و رنگارنگ ببیند چه کرده اند؟؟

با زنی‌ که می‌‌توانست با عشق همانقدر آشنا باشد که با ابریشمینِ موهای سیاهِ سیاهش، با مردی که  لبخندِ بی‌ پروایش می‌‌توانست، آفتاب را میهمان هر خانه‌ای کند، با بکارتِ  قلب های شیفته یِ من و شما چه کرده اند ؟؟

.

.

نیکی‌ فیروزکوهی

 

جمعه های بی تو ....

تمام دیشب در کلنجاری تلخ با خودم به تراژدی عشقمان می نگریستم ،تمام اتفاقات این سال سیاه را مرور کردم و چون هربار استخوانهای از شدت غم فشرده شد .دیگر حتی اشک هم نمی تواند آرامم کند،موسیقی ،شعر، دوش آب گرم ،فنجانی قهوه......همه در تلاشی بی سرانجام نتیجه را به بغل کردن زانو می بازند و من تنها یک تنه به جنگ غصه ها میروم .امروز جمعه دیگری بی تو آغاز شد دلم لک زده برای یکبار فقط یکبار تجربه جمعه با هم .جمعه ای که مثل همیشه پارسا زودتر از من و تو بیدار شود و ارام روی مبل دراز کشیده و با صدای خیلی کم جم جونیور ببیند ، سپس من بیدار شوم چای هل و دارچین که دوست داری را برایت دم کنم ،بعد خیلی کشدار صدا کنی مریم ....مریم ...بیا منو بیدار کن ،من با اشتیاقی وصف ناشدنی و مست از صدای زیبایت که نامم را صدا می کنی کنارت می آیم و تو چنان ماهرانه خود را به خواب زده ای که گویا در عمیق ترین خواب زندگیت فرو رفته ای ،می آیم کنار تخت می نشینم صدایت می کنم و تو هنوز خوابی و تا زمانی که صورتت را نبوسیده ام نگفته ام داود جان ،داود جان بیدار شو  همچنان خواب میمانی بعد تکانی به خود می دهی که چیه چی شده منم میگم بیدار شو لطفا می خوایم صبحانه بخوریم و جمعه ساده و زیبایمان اینگونه با بوسه ای آغاز می شود ،عطر نان تازه در دستان تو ... نیمرویی که من پخته ام و ما سه تا در کنار سفره ای ساده ،لیانا هنوز در خواب است ....پارسا مثل همیشه ناراضی از خوردن نیمرو مرتب غر می زند و تو طبق معمول بمن غر میزنی که انقدر صب اول صب به این بچه شیر کاکائو نده و من که خوب می دانم که هیچ چیز برای پسرکم خوشایند تر از شروع روز با شیر کاکائو ی مامان ساز نیست بی توجه به غر و لندهایت پارسا را هرصبح به ضیافت این شیر کاکائو دعوت می کنم .تمام تایم صبحانه در جدالی بین تو و پارسا بر سر نیمرو سپری می شود حالا تو صبحانه ات را خورده ای و برای کشیدن سیگار صبح گاهیت به حیاط می روی و من را تهدید می کنی که مریم این بچه تا صبحانه اشو تموم نکرده جلو تلویزیون نمیره ها ....تو می روی و من اکنون اقرار می کنم که پس از اینکه یه چند لقمه ای را بزور به پارسا می دهم دو سه لقمه باقیمانده را به اصرار پارسا یا میخورم یا در سطل آ شغال می ریزم که تو تصور نکنی پارسا نخورده است ....عزیزم ....نوشتن تک تک این جزئیات  حسی مشابه تکرارش را در من ایجاد می کند و من را به تجربه آن جمعه ها نزدیک می کند مانند دختر کبریت فروش شب کریسمس مرور این خاطرات سرمای دوریت را از وجودم بیرون می کند .تو می آیی و پارسا پیروزمندانه ظرف خالی صبحانه اش را نشانت می دهم و تو با تایید من پسرک کوچکمان را تشویق می کنی ،من چای میریزم .در این فاصله به سراغ دخترکم می روم که تا دقایقی پس از بیدار شدن ساکت و ارام مشغول خویش است .بیدار شده و ارام منتظر است در آغوشش می گیرم تو می آیی و شادی وصف ناپذیرت  از بیداری دخترکمان مرا در نئشگی عشق حل می کند و من سرمست از این عشق در دلم خدا را بخاطر این زندگی ساده ولی زیبا سپاس می گویم .

لذتی که همیشه تو از دیدن کارتون می بردی مرا برآن می دارد که هر چند دقایقی را به بهانه خنک شدن چای کنارت بمانم در آغوش مهربانی ات فرو روم و در حالی که لیانا کنارمان دراز کشیده و پارسا روی مبل لمیده به تماشای کارتن بنشینم و بیشتر و بیشتر در ذهنم روح لطیفت را تحسین کنم .

غذایی که معمولا جمعه ها می خوردیم زرشک پلو با مرغ است .من که جمعه پر کاری پیش رو دارم شما سه تا را تنها گذاشته و دنبال مقدمات ناهار می روم .باید لباس های تو و لباس مهد کودک پارسا برای فردا اماده باشد .تکالیف اخر هفته پارسا نیز باید اماده باشد .نظافت سرویس بهداشتی و حمام و ....

جمعه های شلوغ و پر کاری داریم .فیلم سینمایی کارتنی که تمام شد برای اینکه پارسا از این بیشتر جلو تی وی نماند به بهانه شستن ماشین به حیاط می روید .هیجان پارسا و صدای بلند خندیدنش لبخندی شیرین روی لبهایم می آورد و من نیز به کار های خودم مشغول می شوم .

تو بیرون ضبط ماشین را روشن کرده ای و قناری ها را از زیر زمین روی بالکون اورده ای و در همین حین مشغول تمیز کردن ماشینی ...مرا صدا می کنی که چون همیشه از دیدن اب تنی قناری ها لذت ببرم و من هم به تماشای پارسا که شلوارش را تا جایی که امکان داشته بالا برده تا خیس نشود و مشغول شستن دوچرخه اش است نگاه می کنم .قناری هایمان که بعد از جفت گیری حالا تعدادشان به ده تا رسیده یکی یکی در وان کوچک قفسشان آب تنی می کنند و تو جوجه مورد علاقه مرا که از قضا شبیه پدرش است را نشانم می دهی ...ومن بیاد می اورم که همیشه آرزو داشته ام دخترمان شبیه پدرش باشد تا من .....

به ساختمان می روم و با یک سینی شربت خنک بر می گردم تا خستگی را از تن تو و پسرکم بیرون کنم.ناهار پخته شده نظافت خانه تمام شده لباسها از ماشین لباسشویی به بند منتقل شده فقط مانده تکالیف پیش دبستانی پارسا و حمام ...پارسا را با خود به داخل می اآوری و کمکش می کنم که تکالیف انجام شود .الان یکسالی می شد که پارسا با خودت به حمام میرفت ...من طبق معمول هر جمعه غر می زنم که تو زودتر ریشت را بزنی و تو مثل هر جمعه برای اذیت من تصمیم می گیری که ریش و سبیل بزاری ....من و پارسا غر می زنیم و تو چنان جدی هستی که من فکر می کنم اینبار حریفت نخواهم شد ....این استرس در من هست تا زمانی که از حمام میایی و من از دیدن صورت سه تیغه ات بوجد می آیم و همانطور خیس خیس می بوسمت و می گویم ....حالا شد ...چی بود اونجوری ....بعد از ناهار بقیه جمعه مال خودمان است قبل از خوردن ناهار ،اول غذای مدرسه پارسا را در ظرف غذایش می  ریزم .لیانا خودش را برای بابای مهربونش لوس می کند تو آرام آرام باهاش حرف می زنی و به دخترت میگی ..چیه دخملم ...مامان اذیتت کرده ‌‌‌‌‌‌.....قربونت برم ....و دخترکم که مثل مادرش عاشقت است چنان تلاشی می کند که با پدرش حرف بزند که نگو ....

بعد از ناهار من دیرتر از شماها از آشپزخانه بیرون می آیم تو را هر جای خانه باشی گیر می آورم و با گفتن من بغل میخام سرم را روی دستانت جا می دهم و می گویم آخیش....چه جای خوبی دارم من ....

عجیب دلتنگم ،دلتنگ اینکه بروی و بخاطر بلندی قدت آینه دستشویی را پس از شستن صورتت پر از رد آب کنی و من غر بزنم ....دلتنگ ساعت چهار عصرم که لیانا را چه خواب چه بیدار در آغوش بگیرم و به استقبالت بیایم دم در ، عاشق اینم که هر صبح موقع رفتن ببوسمت و دوباره موقع برگشت هم به استقبالت بیاییم و ببوسمت ....عجب قانون نانوشته شیرینی و اگر یک روز به هر دلیل و هر چند بعید به استقبالت نیاییم تو غر بزنی و بگویی خانم طلا تحویل نمی گیری نمیایی دم در ....

اخ عزیزم .....چرا خدا با دلمان مهربانی نکرد ...کجا من قدرشناس زندگیم نبودم ...در این دنیای وانفسای بدون عشق ،این عشق جای چه کسی را تنگ کرده بود ؟خدا چرا اینقدر بی رحم  است .

دلم آنقدر تنگ شده که در حال جان کندن است نفسم بالا نمی آید حس خفگی دارم .

دلم تنگ شده برای همه چی ً. ..برای منتی که سرم میذاشتی که بعله ...مریم خانم ...از صدقه سر من تو همچین دست پختی پیدا کردی  و الا یادم نرفته چجوری آشپزی می کردی؟

الان چند ماهه که نیستی ،نیستی تا با هم شهرزاد ببینیم ،تا قسمت ۲۶بیشتر با هم ندیدیم ....دیدن دو قسمت اخر شهرزاد بدون تو فقط پر از دلتنگی و بغض بود همه داستان انگار حول و حوش نبودن تو می گذشت .تو نیستی ،پارسا نیست .لیانا داره دو تا دندون جلو در میاره و من با هر شیرین کاریش یاد اون لبخند زیبات می افتم که با ذوقی وصف ناشدنی می گفتی خانوم ...سال دیگه این موقع دخترمون مث جوجه  اردک و باپشت مایبیبی شده قلمبه داره راه میره .... و من هر روز که بیشتر از دیروز بزرگ شدن دخترم رو می بینم دچار حس غریبی میشم .هر روز به اندازه ای که از بزرگ شدنش خوشحالم و ذوق می کنم به همون اندازه دپرسم که تو نیستی که ببینی ....و این جنگ و تضاد بین شادی بی اندازه و غصه نامحدود شکنندگی ظریفی در روحم ایجاد کرده که درک و فهمش با این سادگی ها نیست ....

هر روز به اکانت های دیلیت شده ات سر میزنم و تمام مکالمات دو نفره امان (خیلی هاشو متاسفانه حذف کرده بودم ) را می خوانم و لبخندی تلخ جگرم را به جلز و ولز می اندازد .هر روز به صفحه فیس بوکت می روم و دیگر می دانم عکس پروفایلت قرار نیست عوض شود  تا من زنگ بزنم و در مورد عکس پروفایلت نظر بدم ....دیگه پستی به پستای فیس بوکت اضافه نمیشه ....دیگه از دیدن لایکی که روی پستام زدی به وجد نمیام .....

امروز برای اولین بار ماشین شستم ،شستن که نه بقول سحر گربه شور ....آخه مگه من چند بار شسته بودم که بلد باشم ...تمام مدت خاطرات جمعه های ماشین شستن تو ،توی سرم بود 

خاطره خوب فیلم هایی که با هم دیدیم ....خاطره مسافرت و وقتی می گفتم واسم تخمه بخر و می گفتی عمرا ..تازه ماشینو تمیز کردم اگه فکر کردی برات تخمه میخرم ماشینو به گند می کشی کور خوندی ....منم که می دونسم دلت طاقت نمیاره هیچی نمی گفتم و اروم و مظلوم می موندم بعد تو صد متر بعد می رفتی و واسم می خریدی و می گفتی فقط تو ماشین نریز ....

مرور این خاطرات جراحت روحمو بیشتر کرد ....دیگه حتی نمی دونم با مرور خاطرات حالم خوب میشه یا بد ....