خسته ام ........

حس میکنم دیگه نوشتن اینهمه خسته ام ...بریدم ....ناامیدم و ......خیلی کلیشه ای شده ولی باز با خودم میگم مگه الان کل زندگیت غیر از کلیشه چیزی هست؟واسه همین بی خیال میشم و همون کلیشه های همیشگیو  میگم .....

خسته ام .....از دست خودم ....از دست آدمایی که فقط قضاوتمون می کنند از دست خدا هم خسته ام که زندگیمو اینجوری ورق زد و من هنوز گاهی خیلی احمقانه فک می کنم همه چیز خوب میشه .....به نظر من اگه تعریفی واسه ایمان وجود داشته باشه همین حسی هست که من بخدا دارم علیرغم اینکه دلم ازش خیلی پره ....اگه حس من بخدا ایمان نیست پس چیه اگه داشتن انتظار لطف و رحمت از یه همچین خدای سنگدلی که طومار یه زندگی ساده و صمیمی را اینجوری می پیچه ایمان نیست پس چیه ؟ 

خدایا خودت می دونی چکار کردی ؟؟؟؟؟نه واقعا حواست بود ؟؟؟؟پیش خودت چی فکر کردی که زدی زندگیمو نابود کردی ؟اینهمه زن و شوهر مشکل دار دنبال جدایی فقط زورت به ما رسید ؟حق کیو خورده بودیم ؟دل کیو سوزوندیم ؟به کی بد کردیم ؟......

باشه ...دمت گرم ....از دستت خسته شدم خدا .....خیلی خسته شدم ......

ولی بازم بهت امیدوارم ....ایمان درست و حسابی ندارم ....اما غیر از تو هم یاد گرفتم نه از کسی چیزی بخوام نه به کسی رو بزنم  حالا تو این شرایط خودت می دونی ......هر گلی زدی سر خودت زدی ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.