شب نوشته های دلتنگی .....

دلم عجیب برای گذشته نه چندان دور زندگیم تنگ شده ، روزهایی که با گذشتشان بر خاطرات گذشته های نه چندان دور گرد دوری می پاشند..... چقدر عوض شدم ، چقد ناتوان..... چقدر صبور ....چقدر با نداشتن کسی که تمام تلاشش در زندگیمان آسایش و آرامش من بود کنار آماده ام .هیچ چیز شبیه آنچه میخواهم و می خواستم نیست و من میان این همه ناتوانی عجیب غوطه ورم ....خسته ام ....از دنیایی که رویاهایم را پر پر کرد و کابوس را برایم به ارمغان آورد .....ذهنم درگیر هزاران مسئله لاینحل مانده ، بر دست و پایم زنجیره ای ناتوانی بیداد می کنند و من همچنان که نمی توانم بر زخمهای روح و روان جریحه دار شده خویش مرهمی بگذارم از درد ناتوانی بر خویش می پیچم ....

خدایا ....با اینکه می دانم همه این بلاها زیر سر توست ولی دیگر حس نفرت قبل را ندارم ولی میخاهم دو کلمه فقط دو کلمه حرف حساب بزنیم ....بالاخره میخای چیزی رو که خراب کردی درستش کنی یا نه؟از توان ناتوان من خارج است ، حداکثر کاری که از من بر می آمد شکر و سپاس تو و حفظ زندگیم با چنگ و دندان در سراسر زندگیم بود انقدر احمق بودم که فکر کنم اگر من بخواهم می توانم زندگیم را حفظ کنم ...اما حالا به این نتیجه رسیده ام که تنها چیزی که مهم نیست منم .....نه کاری از من ساخته نه توانی برای شروع مجدد مانده خودت می دانی و این آواری که بر سر زندگیم ریختی ....خودت می دانی و وجدانت که خودت بهتر از من می دانی که آنچنان که نابود کردی با همان سرعت می توانی بهترش را بسازی ......با وجود همه کدورتها و دوری از تو خوب می دانم که اگر بخواهی به چشم بر هم زدنی همه چیز را از نو خواهی ساخت .....بشرطی که بخواهی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.