دلم می خواست تا خود صبح حرفهای در گوشی بزنیم بی تفاوت به ساعت گذشته از نیمه شب چای هل و دارچین در قوری چینی دم کنم و تا صبح در میان بازوان سترگت گم شوم ،گاه در بین حرفهای دونفره مان بوسه ای از لب هم بگیریم و دوباره و دوباره حرف بزنیم برایت مثل همیشه سیب و پرتقال پوست بگیرم و یادی کنیم از اوایل ازدواج که برایم می گفتی عاشق این هستی که وقتی مشغول رانندگی هستی عشقت برایت میوه پوست کند و با دست خودش توی دهانت بگذارد ...
هنوز هم چای هل و دارچین درست می کنم اما دیگر طعم دو نفره ندارد ،تمام آن رایحه ها نه از هل و دارچین که از طعم دو نفره چایمان بود ...
دیگر فقط خاطرات دو نفره نیستند که جلو چشمانم رژه می روند و روانم را زیر مرورشان له می کنند .جدیدا با دیدن آقای سیاح که باهم برای خریدن شلوار جان وینت رفته بودیم ، به یادت می افتم و آه غلیظی از ته دل می کشم ....
عشق با دل آدم چه می کند ؟