دلم تنگته امشب....

داود مهربانم .....امشب دوباره بعد از مدتها گریستم ...گاهی وقتا شبیه کسی که در شوکی عمیق فرو می رود ، گریه کردن را فراموش می کنم ولی ناگهان به خودم می آیم و یک دل سیر اشک می ریزم ....هنوز هم مثل گذشته تمام سعی ام بر این است که همونجوری که تو دوست داری به نظر بیایم .قوی ، ساده ، مغرور ،با صلابت ، شاد ، شیک پوش و جذاب و من مثل یک وظیفه تعریف شده هر روز همه این خصوصیات را با هم ترکیب کرده و تبدیل به ماسکی می کنم و بر چهره ام میزنم .....میخواهم مثل گذشته باشم ، بسیار بیشتر از انچه قابل تصور باشد دشمن شاد شده ام ، و همه این حفظ ظاهرها فقط واسه اینه که از اسب افتادم اقلا از زین نیفتم ....واسه این که اونایی که چشم نداشتند و روزهای خوب زندگیمو نتوانستند ببینند ، حداقل حالا فکر نکنند با یه آدم درب و داغون بیچاره طرفند ....هر چند در واقعیت شاید همین باشد ....همه دلخوشیم شده این که چند روز یه بار برم روی وال فیس بوکت یکی دو جمله بنویسم ....دیشب دوباره مثل قبلنا دلم بغل میخاست دوست داشتم بگم من بغل میخام و تو باشی که سرم رو روی شونه ات بزاری و بعد از یه روز کاری کلی با هم حرف بزنیم و بعد بخوابیم بعد نصفه شب بیدارم کنی و بگی مریم جان دستم درد گرفته ....شدم مث دختر کبریت فروش خاطراتت مث چوب کبریتایی هست که تو سرما و بوران روشن می کنم و چند ثانیه ای گرم میشم و بعد که خاموش شد بر می گردم به این دنیا ....دیشب یه جعبه دستمال کاغذی گذاشتم کنار دستمو تا تونستم گریه کردم خیلی وقت بود حتی نمی تونسم گریه کنم ....سحر مراقب لیانا بود و من یه دل سیر گریه کردم اما بازم سبک نشدم ....دیشب خاله مرجان رئس مهد کودک پارسا برام نوشته بود که هی به عکسای پروفایلت که مال آقا داود هست نگاه می کنم و کلی باهاش حرف می زنم و گریه می کنم ، گفته بود اگه ناراحت نمیشم عکستو واسش بفرستم ....کلی دوباره داغ دلم تازه شد دو سه تا عکست رو واسش فرستادم.یاد روزی افتادم که واسه گرفتن مدارک پارسا رفتم مهد کودک و فهمیدند که این اتفاق افتاده ، اونجا وقتی شنیدند نمی دونی چه غوغایی شد ....دیگه این بودم که داشتم تلاش می کردم اون سه چهار تا خانم رو ساکت کنم .این خاله مرجان هم مدام هفته ای یکی دوبار احوالپرسی می کنه و در موردت حرف میزنه ....عزیز مهربون دوست داشتنی من .....وقتی اونا اینقدر کارشون خرابه ببین من بیچاره چه حالی دارم .....

دیروز داشتم تو گوشیم عکسا رو می دیدم که چشمم افتاد به عکسایی که پارسال پاییز تو باغهای کنار رودخونه انداختیم اونایی که سحر داشت ژست می گرفت که از خ.دش سلفی بگیره و تو یه دفعه کنارش ظاهر شدی و عکسه شد یه سلفی دو نفره فوق العاده ....هم من هم سحر عاشق اون عکسیم .....دلم خیلی برات تنگ شده مهربونم ....دلم واسه اون لحظاتی که بین ساعت کارت یا بین جلسه ها یه وقت گیر میوردی و زنگ می زدی و کلی با هم حرف می زدیم تنگ شده ....دلم واسه وقتی که می دونسم کلی کار داری مهمون داری جلسه داری و ....من بی توجه به هوش بهت زنگ میزدم و می گفتم ببخشید دوست پسر من میشی و تو هم  خیلی جدی می گفتی که باهاتون تماس می گیرم و من کلی می خندیدم .....

دلم گرفته.....

امشب دوباره کلی به این فکر کردم که اون یکی دو هفته آخر چه خوابی دیده بودی داودم که وقتی صبح بیدار شدی و تا چند روز بعدش مرتب بمن غر می زدی که تو عوضی هستی اصلا فک نمی کردم .....گفتی فقط اینو یادته که تو یه موقعیتی که اصلا یادت نبود جزئیاتشو ، و تو شرایطی که من بین تو و یکی دیگه حق انتخاب داشتم ،یکی دیگه رو انتخاب کردم و با اون رفتم .....الهی بمیرم .....تا چند روز بخاطر این خواب ناراحت بودی و هی چپ چپ نگام می کردی و غر می زدی ......ولی دیدی ....اونی که گذاشت رفت من نبودم .....دیدی بهت گفتم من یه تار موی تو رو با همه دنیا عوض نمی کنم .....دیدی ؟ 

دوباره داغونم امشب ، دوباره  گذشته با همه زشتی و زیبایی اش داره جلو چشام رژه میره ....دوباره یاد این افتادم که اونقدر همه چشمشون دنبال زندگیمون بود که یک شبه به فنا رفتیم ....اونقدر چشمشون دنبال پارسا بود که پارسا رو ازم گرفتند ....چشمشون دنبال تو بود خودتو ازم گرفتند .....الهی بمیرم برا دلت که نداشتند لذت پدر شدن به تنت بشینه ....یادته می گفتی من تو تولد پارسا هیچ لذتی از پدر شدن نبردم ....آخه واسه بدنیا اومدنش دیگه جدا شده بودین و بچه که بدنیا اومده بود مادرش گذاشته بود و رفته بود چند ماهم درگیر بیمارستان بودی .........بقیه ماجرا رو هم خودت بهتر از من می دونی .....بی خیال نمیخام افکار مزاحم آرامشمو بهم بزنه ....

کاش این روزای بد بگذرند ، کاش صبور بشم .....کاش دیگه  تو زندگیم فقط اتفاقای خوب بیفته .......دیگه به خوشبخت شدن فک نمی کنم ، کاش فقط دیگه اذیت نشم .....

به خاطر خودم .....

امروز بعد از اینکه تو کانال های تلگرام ول می چرخیدم خبری خوندم در مورد جشن امضا کتاب «پیش از تو »......خیلی وقت بود میخوایتم بخونم این کتاب خلاصه خوشبختانه توی اپلیکیشن دیجی کالا دیدمش و فورا اینترنتی خریدمش ......حالام دارم لحظه شماری می کنم که بدستم برسه و بخونمش .....جو گیری اینجوریه دیگه .......

همیشه از خودسانسوری متنفر بودم ....البته دروغ چرا یه وقتایی دوست داشتم آدم خودسانسوری باشم یا لااقل یه جاهایی بتونم خودسانسوری کنم اما کلا آدمی هستم که همه احساساتم توی چهره ام معلوم هست و خیلی راحت خودمو لو میدم .....تعاملاتم با آدمای اطرافمو بر همین اصل استواره مثلا تو زندگی خانوادگی هیچوقت بلد نبوده و نیستم فیلم بازی کنم یا خودمو سانسور کنم و چون همیشه هم اطرافیانم با این مسئله مشکل نداشتند و حتی استقبال کردند این رفتار خیلی تابلو توی وجودم نهادینه شده .....ولی همیشه شرایط یه جور نیست همیشه خوب نیست احساسات تو چهره ات باشه .....دنیا و آدماش لیاقت اینهمه صداقت ندارند....گاهی وقتا لایق اینند که یه نقابی بزنی به چهره ات یه لبخند مصنوعی بزنی و تمام .....


امروز بعد از مدتها جعبه های خرت و پرتامو درآوردم تا یه نگاهی به طلا و نقره هام و بدلیجات دیگم بندازم ، یاد گذشته های نه چندان دور افتادم که چقد از این کار لذت می بردم از اینکه گاه گداری یه تیکه از نقره هامو بندازم و واسه خودم حالشو ببرم ...امروز مث قبلنا نبود اصلا هوس نکردم چیزی به خودم آویزون کنم ازشون عکس گرفتم و واسه یکی از بچه ها فرستادم....خدایی حال و هوام عوض شد ....ولی این روزا بر خلاف گذشته که اغلب اوقات حال خوشی داشتم و یه وقتایی دلگیر و غمگین حالا کلا دلگیر و غمگینم بعضی اوقات حال خوش دارم ....

خسته شدم خیلی خسته از این همه سوال بی جوابی که صبح تا شب در مغزم رژه می رود از این همه چرایی که هیچ پاسخی برایش نیست ....از چه کنم هایی که راه حلی برایش نیست ....از آرزوهایی که امیدی به وقوعش نیست ....از عمری که بر باد رفت و تازه فهمیدم چقدر بیهوده جنگیدم .....جنگیدم..... جنگیدم ....چرا کسی نگفت دمی آرام بگیر .....از دستت کاری ساخته نیست ....چرا فکر کردم که این منم که زندگی را می سازم ......کاش کسی گفته بود مریم آرام باش و خودت را اینهمه جدی نگیر تو قربانی بی دست و پای خسته ای بیش نیستی که یک شب با کابوسی از واقعیت های تلخ بیدار میشوی و آرامش را در هیاهوی حقیقت برای همیشه گم می کنی .....شکل برگهای پاییزی حیاط شده ام ، با رنگ و رویی پریده از شاخه جدا افتاده ام و با تیپای باد ، بی اختیار به هر طرف پرت می شوم ....