داود مهربانم  امروز دوباره تو شهر توام ، توی زادگاهت و حالا دیگه آرامگاه ابدیت  و تو نمی دونی تحمل این شهر بدون تو چقدر جهنمی و سخته ، شهری که من کلی دوستش داشتم حالا وقتی نزدیکیاش میرسم یه بغض خفه کننده ای راه گلومو می بنده ، گاهی اونقدر از بودن اینجا اذیت میشم که یادم میره دلم میخاد برم سر خاکت ،میخام شب ، نصف شب ، تو بارون  و کوران فقط برم تا جایی که میشه از این شهر دور بشم ، الان دارم فکر می کنم چطور تا فردا عصر اینجا رو تحمل کنم ، حس می کنم زمان برای من تو این شهر توی تاریخ شونزده اردیبهشت استاپ شده و من اون لحظه جهنمی رو هر ساعت و دقیقه توی این شهر لمس می کنم .

پر از غصه و دردم داود ....پر از حسرت و ناامیدی ....پر از گلایه و بهانه ......

حالا می فهمم من دیگه هیچ نسبتی با آدمای این خونه ندارم ، فقط پارسا که یادآور خاطرات مشترکمون هست .....حس می کنم مهمون یه خانواده غریبه هستم ، اونقدر غریبه که هیچ حرف مشترکی با کسی ندارم ......می خواستم به مامانت بگم هاتفی بهم گفته چیا پشت سرم گفتی ولی بی خیال شدم ، نمی خوام صب تا شب نشخوار ذهنی کنم ، میخام یه کمی اروم بشم ....هر چند بعد از تو آرامشی نیست ، محبتی نیست ، امیدی نیست فردایی نیست ....ولی لیانا هست و بودنش یعنی اینکه تو در زندگی من جریان داری یعنی باید صبور بشم ، امیدوار باشم ، آروم باشم .....قربونت قد و بالای رعنات برم عشقم ، قربون لبخندت ، قربون مهربونیات..... دلم تنگه خیلی تنگ .....کاش بخوابم بیای ....

گاهی ....

گاهی غریبه ای گاهی غریب. گاهی آدم های کنارت را نمی شناسی، گاهی خودت را کنار آدم ها. گاهی حرف های نگفته داری، گاهی حرفهای نگفتنی. کدامش سخت است؟ اینکه درگیر خودت باشی که در زیر و بم خاطراتت به گوشه ی دنجی رسیده ای، از مسیری تاریک عبور کرده ای، جایی گم شده ای، کنج نگاهی جا مانده ای یا درگیر آدم هایی که در گوشه و کنار زندگی ات هستند، روزی آمده اند، زمانی رفته اند، در شلوغی های تردید گم شده اند یا پشت رویاهایت جا مانده اند؟ کدام آسان تر است؟ اینکه کاسه ی صبرت را به اندازه ی تمام باران های بی وقت در نیمه شب های تاریک اتاقت اندازه کنی و به انتظار کسی بمانی که بیاید و بماند و تمام نا گفته هایت را غزل کند یا اینکه دلت را سنگ مزاری کنی برای تمام کلماتی که به بلوغ نرسیده مرثیه خوان خوابی ابدی می شود؟ گاهی باید انتخاب کرد. بین انتظار و فراموشی، بین جنگ و تسلیم، بین حقیقت و رویا. و هر چه بماند، هر چه دلتنگی، خاطره، هر چه دلگیری، باید به دست باد سپرد تا فراموش شود. اما همیشه یک چیز باقی است. تنهایی. یک تنهایی محو. پشت تکه نوری که در دل سو سو می زند. نوری شبیه یک امید. امید به رسیدن یک روز خوب



پناهم باش خدایا .....

داشتم فکر می کردم هر آدمی باید یه موقعی به این نتیجه برسه که داشتن رابطه خوب با سایر آدما اگر چه لازم و حیاتی و شیرینه صد البته از ملزومات اصلی خوشبختی ولی نهایتا باید بفهمیم که اون کسی که باید همیشه رابطه خوبی باهاش داشته باشیم خداست .خودش خوب می دونه که دل خوشی ازش ندارم ، اما اینم خوب می دونه که ادم واقع گرا و منطقی ای هستم و منطقم این روزها رو این مسئله داره مانور می ده ، همیشه فکر می کردم داشتن یه همسر خوب ، مهربان، عاشق پیشه و همراه یعنی همه چیز و همه مشکلات زندگی یعنی باد هوا .....همیشه فکر می کردم وقتی بتونی رو دوست داشتن یه مرد حساب باز کنی ، وقتی یکی همیشه نگرانته و نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ینی زندگی رو بردی اونم با سه امتیاز .....واسم مهم نبود کی چی میگه ، کی چی کار می کنه ، کی دوستم داره ، کی نداره .....فکر می کردم همه چی ینی همین .....عشق ...عشق ....عشق .....

ولی وقتی ناگهان همه چی آوار شد فهمیدم ای دل غافل کجای کاری مریم .....یه چیزی موازی زندگی هست به نام مرگ ....اونقدر موازی هست که فکر نمی کنی هیچوقت زندگیتو قطع کنه اما یدفه می بینی با زندگیت مماس شده و تو دچار این موازی مماس شده هستی و ناغافل از خواب غفلت می پری .....به این نتیجه میرسی که باید عاشق کسی باشی که هیچ چیز حتی مرگ نتونه اونو ازت بگیره .....حتی اگه اون کسی باشه که پای دستور مرگ همه عزیزان رو امضا کرده باشه ....

دچار تناقض شدیدی هستم ....مدتهاس با خدا درگیرم سعی می کنم بفهممش نمیشه ، دوستش داشته باشم نمیشه .....عاشقش باشم ، عمرا اگه بشه .....

کاش خودش واسطه بشه من باهاش آشتی کنم ، کاش یه کم دل به دلم بده ، دلمو بدست بیاره ، کاش واسش مهم باشم و بخواد دوستم باشه .....

کاش درهای بسته زندگیمو رو به ایمان باز کنه ، کاش صبر و طاقت رو به روح و روان تزریق کنه ، کاش بخواد کنارم باشه و کمکم کنه ....کاش اندکی از بار سنگین دردها و تنهاییامو به دوش بگیره ......به وجودش نیاز دارم اونم با روی گشاده و مهربانش نه با چهره اخمو و انتقامجو و بدجنسش ......

من عجیب و غریبم یا بقیه یه چیزیشون میشه؟

هفته گند مزخرفی رو گذروندم درست هفته پیش مث امروز لیانا بیمارستان بستری شد خیلی الکی بخاطر حرص یه دکتر احمق و بخاطر ترس و نگرانی بیش از حد من ...تا دوشنبه بعد از ظهر بیمارستان بودم دوشنبه هم کلی واسه دکتره گریه کردم که دیگه نمی تونم بمونم و بچه منو مرخص کن .....

تو اون چند روزی که بیمارستان بودم نتوانستم حتی یه نقطه مشترک بین خودم و بقیه خانمایی که اونجا بودند پیدا کنم ، حتی نمی تونستم بفهممشون .....وقتیم که شوهراشونو می دیدم ، به این نتیجه می رسیدم که مگه میشه با همچین مردایی زیر یه سقف زندگی کرد؟ زندگی کردن با داود توقع منو از مردا بالا برده ....خوبیش اینه که با شرایطی که من دارم حداقل این خودش حسن قضیه است اینکه هیچوقت به زندگی کسی غبطه نمی خورم ......از اونطرفم به این قضیه فکر کردم که بودن تو شرایط خودم سگش شرف داره با یه زندگی مشترک طولانی با مردایی که این مدت دیدم .......

روزگار غریبی است نازنین ......

افرین مریم جان آروم باش .....آروم ......آروم .....

یه نفس عمیق بکش ....همین که دیگه اون آدمای نفرت انگیز نمی بینی ، صداشونو نمی شنوی شکر ....شاید تنها حسن نداشتن داود همینه که لازم نیست اون نظر تنگای حسود بدبخت را تحمل کنی .....همه چیو بسپار به خدایی که همه چیو می دونه ....خدایی که صداقت تو رو توی زندگیت دیده ....صبور باش مریم جان ....رعشه دست و پات را با چند تا نفس عمیق آروم کن ....ساکت بمون ....خدا هم اگه ساکت مونده اشکال نداره بذار اونم کاری نکنه ....

وسیع باش و تنها ، سربزیر و سخت .....